خاطرات یک وبلاگ نویس مشنگ

وبلاگ نویس مشنگ خاطرات

روز دوازدهم

دیشب، خیلی دیر به خانه رفتم. البته قبلش هماهنگ کرده بودم. گفتم تکالیف کلاس داستان‌نویسی خیلی سنگین شده و مثل کرونا به اوج خود رسیده‌ است. خوشحالم که این کلاس منشا برکات و حرکات زیادی در زندگی‌ام بوده است.

تقریبا نصفه شب بود که به سمت خانه راه افتادم. در نبود اسنپ، تصمیم گرفتم آپشن پیاده روی را امتحان کنم.
اولش نگران بودم که کسی در خلوت خیابان، بلایی سرم بیاورد. ولی چه خیال خامی! خیابان پر بود از انواع وسائل نقلیه. کامیون، ماشین، دوچرخه، موتور.

گفتم موتور. اتفاقا یک دختره نشسته بود ترک موتور و داشت موهاش رو باد می‌داد. کاش مغزش هم یکم باد می‌خورد. چون احتمالا حسابی داغ کرده ‌بود. چنان رفته بود داخل ژست، که انگار سوار عرشه تایتانیک شده و لئوناردو دی‌کاپریو از پشت او را در آغوش گرفته. البته یکی پشتش سوار بود، ولی لئو نبود. مطمئنم!

بقیه موتوری‌ها هم عقب‌شون بوق و سوت می‌زدن و به ادامه مسیر تشویق‌شون می‌کردند. اصلا شک کردم نکنه مراسم عروس‌کشون باشد.

پاکبان‌های زحمتکش هم مشغول جارو کشی خیابان بودند. یکی‌شون من را با همکارش اشتباه گرفت و با عتاب پرسید چرا لباس فرم نپوشیدم. بهش حالی کردم که اشتباه می‌کنه و من دارم نویسنده می‌شم.

خندید و گفت: «آهان پس بیکاری. بیا تلفن من رو بنویس فردا بهم زنگ بزن که استخدام داریم.»

از دست این پاکبان عزیز که راحت شدم، دیدم چند تا ماشین ون ایستاده بودند که غذا می‌فروختند. مردم هم صف کشیده بودند. انگار نه انگار که کرونا هست و این دستفروش‌ها تحت نظارت هیچ نهادی نیستند. آخه بی‌شعوری تا کجا؟

البته از حق نگذریم، ساندویج کتلتش خیلی خوشمزه بود. دوغش هم محلی بود. یعنی تو یکی از محلات جنوب شهر تولید می‌کرد، داخل زیرزمین!

بالاتر هم یک پسره ایستاده بود، گلفروشی می‌کرد. البته هیچ گلی همراهش نبود. می‌گفت همه جور جنسی داره ولی از ترس ماموران، داخل کوچه قایم کرده است.

نمی‌فهمم به گلفروش بدبخت چکار دارند. بروند با دزد و قاچاقچی برخورد کنند. دلم خیلی برایش سوخت و همینطوری در راه رضای خدا، بیست تومن بهش دادم.

بهرحال تجربه قشنگی بود. امیدوارم این تجارب قشنگ، با شروع دوره پیشرفته داستان‌نویسی، هر چه بیشتر تکرار شود.

روز یازدهم

ساعت نزدیک یازده شبه. ساعت موعود. الانه که زن و شوهر همسایه بغلی بزنن به تیپ و تار هم.

موضوع دعوا هم مسائل مختلفه. اختلاف از اونجا شروع شد که عکس یه زیبا روی غریبه تو گوشی شوهره پیدا شد. هر چی هم توضیح داد که بابا این عکس تزئینیه و به شخص خاصی مربوط نیست، فایده نداشت که نداشت.

فکر می‌کنم راست میگفت، یعنی امیدوارم راست بگه. وگرنه اگه این چلقوز تونسته باشه همچین کیسی رو بلند کنه که واقعا خاک تو سر امثال من.

مشکل دیگه اینه که شوهره ماشین نمیده دست زنه. البته یه بار داد که نزدیک بود فاجعه به بار بیاد. اول ماشین رو مالید به ماشین بغلی، بعدش ستون پارکینگ رو مالش داد، در آسانسور رو از جا کند. حالا یکی هم داشت از آسانسور میومد بیرون. طرف دوباره شیرجه زد تو کابین وگرنه تبدیل به کاغذ دیواری شده بود.

البته طرف در حین شیرجه زدن، با صورت رفت تو آینه آسانسور و تا حالا هفت هشت تا جراحی ترمیمی روش انجام دادن. طفلی داشت می‌رفت تست بازیگری بده.

شکر خدا ماشین پراید بود، جیپ نبود وگرنه پله‌های لابی رو می‌گرفت میرفت بالا. در نهایت ماشین دم در پارکینگ خفه کرد و گرنه به درب پارکینگ هم یه حال اساسی می‌داد.

موضوع دیگه اینه که مرده با مادرزنش حال نمی‌کنه و اجازه نمیده که بیاد بمونه. یه بار اومد و دوهفته هم موند.

طبقه پایینی یه پسر جوان بود. افسردگی مزمن داشت. هفته‌ای یکبار پیش روانشناس می‌رفت، خیلی بهتر شده بود. گاهی با دوستاش جمع می‌شدند و صدای موزیک رو بلند می‌کردند.

مادرزنه اینقدر رفت در خونشون که دور همی تعطیل شد. پسره دوباره افسرده شد و هفته‌ای یکبار دست به خودکشی می‌زد می‌بردنش بیمارستان سرکوچه، اصلا یه واحد اورژانس مستقر کرده بودن دم ساختمون.

واحد روبرویی، یک دختر دانشجو زندگی می‌کرد که گاهی با دوستش می‌رفتن کوه بلال می‌خوردن. آمارش رو داد و پدر مادر دختره اومدن بردنش شهرستان. طرف سال ششم پزشکی بود که انصراف داد.

یک بار مادر زنه برای خودش اسفند دود کرده بود، محتویات رو بجای سطل آشغال، از پنجره ریخت تو حیاط. دامن خانم حسینی، همسایه طبقه اول که بدقت شسته شده بود و رو لبه پنجره پهن بود و در ضمن یادگار مادر خئا بیامرزش بود، در آتش اسفند جزقاله شد. طفلک دچار حمله عصبی شده بود تا یک ماه به پنجره نگاه می‌کرد، اشک می‌ریخت و دامن دامن می‌کرد.

یا مثلا میرفت بالا پشت بام جوجه کباب درست کنه که یک بار نزدیک بود ایزوگام رو به آتش بکشه.

در حین پخت و پز جوجه کباب کولرها رو هم بو می‌کشید و از توی یکی از کولرها احساس بوی مواد مخدر کرده بود و مراتب رو سریعا با مسئولین انتظامی در میان گذاشته بود.

روز دهم

امروز با مدیرعامل یک شرکت خفن جلسه داشتم.

صبح خروس خون، حوالی ساعت یازده و نیم بیدار شدم. خروس‌های محل ما شب‌ها دیر می‌خوابند، اون ساعت می‌خونند. مشکلیه؟

سریع اسنپ گرفتم، راه افتادم.

راننده اسنپ، می‌گفت تو کار پوشاک بوده و به خاورمیانه پوشاک پاییزی صادر می‌کرده. ولی یهویی بهار عربی میشه و کسی دیگه پوشاک پاییزی نمی‌خره. اینم ورشکست میشه.

کلی از خودم و کارم سوال کرد که قرار شد یک نسخه کامل از رزومه رو براش بفرستم، بشرط اینکه بهم رحم کنه و مخم رو تو مقطع حساس قبل از جلسه، شخم نزنه.

دم شرکت پیاده شدم. داشتم میرفتم داخل که یک چیز پرملات و آبدار افتاد رو سرم. بابا ترو خدا به این کفترا آب و غذا ندین. اونم غذاهای چرب و سنگین. برای سلامتی و تناسب اندام خودشون هم سمه والا.

رفتم داخل و در نگاه اول، دامن از کف دادم. عشق در نگاه اول صرفا تلاقی نگاه‌ها نیست. بلکه افراد بعد از اولین برخورد با معشوق خود… شرمنده باز زدم جاده خاکی… آخه تراپیست‌ام این هفته وقت نداشت.

بله در نگاه اول، چشمم به آبدارچی شرکت افتاد. جوانی حدودا سی ساله تپل مپل، که روپوش سفید و بشدت کثیفی تنش کرده بود.

داستان رو براش توضیح دادم. بعد از اینکه هار هار بهم خندید، قبول کرد که فقط بخاطر رضای خدا کمکم کنه. البته در ازای دریافت مبلغی که فکر کنم معادل دو ماه حقوق‌اش می‌شد.

امروز هر کی به پست ما می‌خوره، خوش اشتهاست. اون از اون کفتر شکم دریده، اینم از آبدارچی.

بهرحال رفتیم داخل آبدارخانه و ازم خواست که کله رو بگیرم داخل سینک. حالا کلی فنجون و ماگ‌ و ظرف غذا هم اون تو بود.

در حین شستشو توضیح می‌داد که چقدر وسواس داره و به نظافت و شستشوی ظروف کارمندان، اهمیت میده. دوست داشتم با علامت سر تایید کنم، ولی متاسفانه سرم حسابی بند بود. تنها وقتی که سر و گوشم تاب جنبیدن نداشتند.

آخر سر هم موهام رو با سشوار خشک کرد و حسابی حالت داد و خط ریشم رو تو همون سینک شلوغ، درست کرد. طفلی قبلا تو رشت آرایشگاه داشته، ول می‌کنه میاد تهران آبدارچی می‌شه.

کارمون که تو آبدارخونه تمام شد، خودش با دفتر رئیس تماس گرفت که جلسه رو هماهنگ کنه. خانم منشی گفت امروز رئیس نمیاد.

ظاهرا دیشب ختنه سرون بچه‌اش بوده زیاد رقصیده، کمرش رگ به رگ شده. البته قراره رسما اعلام کنن در اثر فشار کاری زیاد و بدوش کشیدن مسئولیت‌های سنگین، اینجوری شده. دروغه دیگه، خدا رو شکر مثل اختلاس و کلاهبرداری از مالیات معافه.

بهرحال، قرار شد که دوست آبدارچی‌ام، خودش قرار بعدی رو راسا هماهنگ کنه و بهم خبر بده. واقعا ادم اشنا داشته باشه، خیلی بدرد می‌خوره، مخصوصا یک آشنای سطح بالا.

روز نهم

امروز کلاس هوش مصنوعی داشتم.

البته این انتخاب خودم نبود. توصیه دکترم بود. یعنی حالیم کرد که بهتره رو هوش مصنوعی سرمایه گذاری کنم، چون متاسفانه از نوع طبیعی اون محروم هستم.

برای تدریس هم سریعا خواهرزاده خودش رو معرفی کرد. دکترای جغرافیای ساسی داره. در ضمن گفت دختر خوبیه، توقع زیادی نداره. جهیزیه‌اش هم تکمیله، حتی یخچال ساید هم براش خریدن که امتیاز مهمی محسوب میشه.

البته خود دختره که گربه رو دم حجله شهید کرد. گفتش اگه برای آشنایی و این لوس بازیا اومدی، اشتباه اومدی. دایی چرت گفته. فعلا قصد ادامه تحصیل دارم. گفتم شما که پست دکترا داری. گفتش نه بابا حال نداشتم برم دانشگاه مدرکم رو بگیرم، با پست فرستادن. برا همین به همه میگم پست دکترا دارم.

نمی‌فهمم سیاست هویج و چماق طراحی کردن، ما رو گرفتن، واقعا چی تو فکرشونه خدا می‌دونه.

بهرحال جلسه اول به معارفه گذشت. پرسید چند تا خواهر برادر دارم، اونا ازدواج کردن یا نه، دیدگاه مامانم در مورد عروس چیه، خاله‌هام پشت سر عمه‌ام چی میگن…

خدا رو شکر که قصد ازدواج نداشت وگرنه معارفه تا جلسه پنجم طول می‌کشید.

در ضمن چند بار که رفت دستشویی، ساعت اونها رو هم حساب کرد. بی‌انصاف لااقل مثل ستار گوشی رو با خودت می‌بردی اون تو که پولت حلال باشه.

در ضمن، خیلی هم شلخته تشریف دارن. دیروز کلاس رو کنسل کرد، انداخت امروز. امروز هم دیر کرد. میگه جمعه جبرانی میذاره. تو دلم گفتم برو عمت رو مسخره کن. روز روزش نمیای، حالا جمعه بیای!

بنظر من شلختگی در کنار اخلاق زشت و قیافه زشت‌تر در کنار رقم شیربها و مهریه و هزینه پاتختی از موانع ازدواج جوان‌ها بوده و دولت باید … شرمنده تاریک بود، منم خواب آلوده، از مسیر بحث منحرف شدم.

آخه شبا چراغ اتوبان ها رو خاموش میکنن. روزها هم که اصولا خاموشه. اصلا چراغ‌ها رو کلا جمع‌آوری کنن، چیه بیخودی جا گرفته.

گفتم خواب، خواهشا در حالت خواب آلودگی رانندگی نکنید، مخصوصا تو جاده. گفتم جاده، بابا تو پیک ششم کرونا دست از سر چالوس بردارین تو رو خدا. هراز قفل شد از دست شما. تو رو ابوالفضل بشینین خونتون.

ضمنا بگم پول کلاس هوش مصنوعی رو بابام تقبل کرده. در عوض قراره با تحلیل تصاویر دوربین‌های‌ تو خونه، بفهمیم کی در یخچال رو زیاد باز می‌کنه یا تو حموم زیاد توقف می‌کنه یا شبا کولر رو قاچاقی روشن می‌کنه.

روز هفتم

امروز روز گهی بود. روز نظافت خونه. سکینه خانم قراره بیاد.

سکینه خانم، یار کمکی مامانه که حدودا 16 سال در امر خطیر نظافت همکاری میکنه. دو تایی میوفتن به جون خونه هفتاد متری و آخر کار هم معمولا رضایت کامل حاصل نمیشه که تقصیر این امر بعد از بی لیاقتی پادشاهان ساسانی و خیانت درباریان، متوجه شلختگی من میشه.

بارها از مامان خواستم که سکینه خانم رو اخراج کنه. ولی هر بار میگه بدلیل شرایط حساس کنونی، امکانش نیست.

هشت صبح، وقتی سکینه خانم میاد، من باید ظرف ده دقیقه خونه رو ترک کنم . چون ایشون معذبه اگه مرد تو خونه باشه. حالا یارو 62 سالشه ها. نمی‌دونم منو چی دیدن. بجای کودک درون ما رو صاحب هیولای درون فرض کردن. اگه بگم زن میخوام، میگن هنوز زوده.

بابا یه بار برای همیشه، ایم معادله پارادوکسیکال درجه دو رو برای خودتونحل کنید. حالا ما به درک.

البته سکینه خانم فقط مسئول نظافت نیست. چون دو سه برابر یه نظافتچی ساده، طبق قانون کار حقوق میگیره. ایشون بعنوان بازوی اطلاعانی مامان خانم هم فعالیت دارن. بطوریکه با خیال راحت تمام سوراخ سمبه های اطاق من رو بازرسی نموده و از کوچکترین موردی هم براحتی عبور نمیکنه.

فقط خدا نکنه سرنخ دندون گیری پیدا کنه. باید بریم شورای حکام جواب پس بدیم.

البته منم براش دارم. یه بار وقتی از خون بیرونم کردن، رفتم اون ور خیابون کشیک کشیدم. وقتی سکینه خانم شروع به شستن بالکن کرد، سریع به همسایه پایینی خبر دادم. اونم که هفته پیشش از کار اخراج شده بود و شب قبلش زنش قهر کرده بود، تلافی همه اینا رو سر سکینه خانم درآورد و به آرامشی وصف ناشدنی رسید.

یا اینکه داخل وایتکس، مایع دیگه ای ریخته بودم که باعث شد تمام خونه رنگ و بوی مستراح ترمینال جنوب رو بخودش بگیره.

تازه دم اومدن سکینه خانم، گاهی صدای رادیو رو تا بی‌نهایت بلند می‌کردم که صدای زنگ شنیده نشه و ساعت‌ها پشت در بمونه.

خونه ما تو سر بالایی بود. با راننده تاکسی خطی ها صحبت کرده بودم که سکینه خانم رو سوار نکنن. گفتم این سادیسم داره با چاقو صندلی چرمی ماشین رو جر میده. ولی این لامصب سریالایی رو عین بزکوهی بالا میومد.

یکی از آشناهای سکینه خانم، براش بیمه بیکاری جور کرده بود. یه بار یک از خدا بیخبر بی همه چیز زنگ میزنه اداره بیمه و آمار سکینه خانم رو میده. از اون به بعد، بازرسای اداره بیمه دم خونه سکینه خانم، کشیک میکشیدن تا مطمئن بشن اون جایی کار نمیکنه.

سکینه خانم البته، از طریق پشت بام همسایه فرار میکنه و به کارش ادامه میده. در جریان فرار، پاش سر میخوره و از ارتفاع شونزده متری پرت میشه تو کوچه.

ولی از شانسش می افته تو وانت پر از بادمجون و چیزیش نمیشه. فقط تا چند وقت نمیتونسته خوب راه بره.

بعد از اون، چند بار دیگه هم زنگ زدم اداره بیمه که گفتن از دست ما کاری برنمیاد و برای تعقیب و گریز  از یگان تکاور تقاضای کمک کردیم.

بهرحال ظاهرا فعلا کاری از دست کسی برنمیاد و باید سکینه خانم رو تحمل کنیم.

روز ششم

امروز، سر سی سالگی، رفتم استخر سر کوچه که شنا یاد بگیرم. خدایا این لحظات خفت بار رو از ما نگیر.

مخصوصا هفت و نیم صبح با مربی قرار گذاشتم که خلوت باشه. مربی که منو دید پرسید بچه‌تون کجاست. تازه فهمیدم اونجا استخر مخصوص کودکانه.

ازش خواهش کردم خصوصی آموزش بده که سریع تریپ روانشناسی برداشت و گفت که شخصیت شما دیگه شکل گرفته و برات کاری نمی‌تونم انجام بدم.

دیگه کم مونده بود التماسش کنم. بهش توضیح دادم که یه مورد توپ به تورم خورده و باباش دعوتم کرده استخر ویلاشون تو شمال. اگه شنا بلد نباشم، امر خیر شر میشه.

با اکراه قبول کرد ولی ازم قول گرفت که تک خوری نکرده و برای اون هم آستین بالا بزنم. بقول شاعر کوری عصا کش کور دیگر شود.

واقعا هم داستان همینه. یه مخاطب خاص پیدا کردم همه چی تموم. خونه فرمانیه، ویلا در شمال، سوئیت رو به دریا در جنوب، امروزی. البته هر وقت کارش دارم، قول فردا رو میده. مثلا کلاس میذاره.

منو برد به باباش معرفی کرد. باباش معتقده مرد باید شناگر خوبی باشه. در اینصورت میتونه کشتی زندگیش رو در میان امواج نا ملایمات، بخوبی هدایت کنه.

نمی‌دونم این اراجیف رو کدوم احمقی بخورد پدرزن آینده ما داده. البته مشخصه. تازگیا کلاس “در ده دقیقه ثروتمندتر شوید” و “مازراتی درونتان را قورت دهید”، اسم نوشته. این خروجی همون کلاس هاست.

بر اساس همین نظریه مسخره، از من دعوت کرده که هفته بعد برم ویلای شمالشون و در یه چالش شناگری شرکت کنم تا ببینه با کشتی زندگی قراره چکار کنم.

تو گپ و گفتی که داشتیم، پیشاپیش بهش فهموندم که کشتی همیشه نباید به مقصد برسه و گاهی تایتانیک بودن هم قشنگه.

بهرحال این دهمین باره که دعوت میکنه. هر بار یه جوری قضیه رو پیچ دادم. ولی اینبار دیگه دور آخره و اگر دوباره بخوام بازی در بیارم، گیم اور میشم و همه چی از دست میره.

روز پنجم

امروز آسانسورمون ناغافل خراب شد. البته ناغافل ناغافل هم نبود. مشخص شد که مستاجر طبقه سوم نصفه شب با آسانسور اسباب کشی کرده و پس از بالا کشیدن آخرین شارژ از محل متواری شده.

با سرویس کار تماس گرفتم که گفت داره آسانسور تعمیر میکنه و سرش خیلی شلوغه. حالا صدای بزن و بکوب میومد. گفتش “تو مجلس پاتختی آسانسور خراب شده، مشکلیه؟” بعدش هم گفت: “حالا که اینجوریه اصلا نمیام، مردتیکه ضد حال!”

تصمیم گرفتم مثل همیشه خودم یجورایی آسانسور رو راه بندازم.

اول دو تا لگد پرملات، حواله تابلو برق کردم. خلاصه اتصالی کرد و با یه ضربه خیلی محکم تر از اطاق اسانسور، سوت شدم بیرون.

منم به تلافی رفتم در اسانسور رو نیمه باز کردم و با بیشترین شدت ممکنه، زدم بهم. از توی کابین یه صدایی اومد که می‌گفت “آخ دماغم”. بی‌درنگ درو باز کردم. طفلی اکبر آقا همسایه طبقه پنجم بود. از اون دماغ به اون گندگی، تقریبا چیزی نمونده بود.

می‌گفت یه چیزی گم کرده و تو آسانسور دنبالش می‌گشته. البته یه خانمه هم تو اسانسور بود که احتمالا در عملیات جستجو کمک میکرده.

داشتم از پله ها پایین می‌رفتم که زری خانم همسایه طبقه پنجم داشت هن هن کنان از پله ها بالا میرفت. از دور که منو دید شروع کرد به نفرین کردن “الهی خدا مسببش رو لعنت کنه، الهی مقطوع النسل بشی…” ای بابا نمی‌دونم به نسل ما چیکار داره این.

تلفنم زنگ زد. مجید آقا بود. می‌گفت امشب قراره خواهرش اینا شام بیان. بعدشم گفت “خواهرم بارداره. اگه تا اون موقع آسانسور درست نشه، خودتو باردار می‌کنم.”

واقعا نمی‌دونم چجوری میخواد این کار رو بکنه. ولی بهتره احتیاط کنم. این هرکاری رو که گفته انجام داده. از اول گفت من شارژ نمیدم. تا الانم هم یک قرون شارژ نداده. یه بار به زنش گفت آتیشت میزنم. خدا رحم کرد همون لحظه برق رفت، فندک گاز از کار افتاد.

به همسایه گفت سیراب شیردونت رو میریزم بیرون. بعدش قابلمه سیراب شیردون اون بدبخت رو از پنجره راهرو پرت کرد تو حیاط.

و از همه بدتر، همسایه دیوار به دیوارم سهیل. این بدبخت امشب پارتی گرفته و با التماس، کلی در و داف رو دعوت کرده.

با یه نقشه‌ زیرکانه، دیروز بابا مامانش رو فرستاد شمال. نقشه اینجوری بوده که یکی مثلا از شمال زنگ زده و گفته تگرگ زده سقف خونتون رو خراب کرده.

بابای سهیل هم خندیده گفته چله تابستون که تگرگ نمیاد شاسکول. طرف هم میگه برو عمت رو مسخره کن پدرسوخته.

آخرش بابای سهیل غیرتی میشه میگه وایسا دم ویلا که اومدم بکشمت.

خدا رحم کرد بابای سهیل صدام رو پای تلفن نشناخت، وگرنه لازم نبود تا شمال بره. خود سهیل هم میگه اگه اسانسور درست نشه،  باید اون 200 تومنی رو که ازش تلکه کردم، پس بدم. تازه همه ماجرا رو هم برای باباش تعریف میکنه.

زودتر برم یه تعمیرکار دیگه از تو آچاره‌ای جایی پیدا کنم. اصلا دوست ندارم در حالتی که باردارم بقتل برسم. آخه اون بچه طفل معصوم چه گناهی کرده!!

روز چهارم

امروز صبح زود بیدار شدم که خیر سرم برم دوچرخه سواری. بهرحال، ورزش برای سلامتی روان خیلی واجبه. مخصوصا اگر تو یه گروه دوچرخه سواری خیلی مختلط هم عضو شده باشی.

هوا تاریک، منم که چشام باز نمیشد از زور خواب. خلاصه زدم به یه  موتوریه. طرف با شدت با جدول برخورد کرد، بعدش  پرت شد کف جوب، و در نهایت موتورش هم افتاد روش.

اولش فکر کردم داره خودش رو لوس میکنه و مثلا مهارتش رو به رخ من میکشه. ولی وقتی دیدم خونین و مالین شده و داره به سختی نفس میکشه، بقدرت خودم و دوچرخه قشنگم ایمان آوردم.

البته زیر لب یه چیزایی هم میگفت. خیلی مفهوم نبود. ولی کلمه کش خیلی تو کلماتش شاخص بود.

خوب من دیگه کار زیادی اونجا نداشتم. درست نبود که شاهد زجر کشیدن همنوع خودم باشم. گازش رو گرفتم از محل متواری شدم.

خیلی دور نشده بودم که علی آقا، همسایه بالایی رو دیدم که نون بربری خریده بود. مردی خودساخته که برای مقابله با تمام شرایط، راه حل داره.

مثلا هفته پیش بعد از یک دوره دعوا و کتک کاری طولانی، زنش رفت خونه باباش و رسما تقاضای طلاق کرد. از اون موقع، اصلا نذاشته تنهایی بهش فشار بیاره، بلکه اون به تنهایی، فشار میاره. نامرد خیلی تنها خوره!

البته منم هر روز آمارش رو به پدرزنش میدم، با عکس و گزارش کامل.حالا می‌ترسم نکنه صحنه تصادف رو دیده باشه و آمار منو به پلیس بده.

یکم جلوتر ملیحه خانم همسایه پایینی رو دیدم که با دخترش اومده بود هواخوری. ملیحه خانم داستان داره واسه خودش. هفته پیش مهمونی مفصلی داشتیم. مهمونا کلی موز هم خوردن که الهی کوفتشون بشه. کیسه زباله رو میبردم بذارم تو کوچه که چند پوست موز ناغافل افتاد تو لابی.

ملیحه خانم هم که عشق پیاده روی سریعه، لیز می‌خوره و با تمام وجود درب آهنی لابی رو در آغوش میکشه. بنده خدا دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشد و با صندلی چرخدار باید جابجا میشد.

حالا دخترش با صندلی چرخدار آوردتش هوا بخوره. ناگفته نمونه که دختر ملیحه خانم ساکن کاناداست و بیست و شش سال با پدر مادرش قهر بوده و با پرواز دیشب وارد تهران شده. شانس ماست دیگه.

نه دیگه این یکی امکان نداشت. آقا مرتضی! یعنی دارم درست میبینم؟ همسایه دیوار به دیوار که بعد از سکته مغزی، بمدت سه سال تو کما بود. خدایا این چجوری داره سگ دو میزنه آخه؟

بهرحال در شرایط سخت، انسان‌های صالحی مثل من، به خدا توکل میکنند.

منم ضمن توکل باید این دوچرخه رو همیشه به خدا توکل کرد. منم ضمن توکل فراوان، دوچرخه رو میذارم خونه یکی از رفیقام و خودم چند روزی میرم شمال تا بلکه دوباره شانس به ما رو کنه.

روز سوم

امروز با دوستم تصمیم گرفتیم که بریم شهربازی. بلکه یکم هیجان، کدورت‌ها رو بشوره ببره.

اتوبان کرج که غلغله بود. واقعا متاسفم برای شعور ملت. آخه وسط پیک چهارم و پنجم وقت شمال رفتنه؟ وقته گردش تفریحه؟ چرا
نمی‌تمرگین تو‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌خونه هاتون. تا کی ما باید چوب بی‌عقلی شماها رو بخوریم؟ خجالت نمیکشین؟

ترافیک حسابی کلافمون کرده بود، بطوریکه دوستم می‌خواست همونجا از ماشین پیاده شه و کات کنه. با هزار زحمت قانعش کردم که این کارو نکنه، چون اتوبان دوربین داره و ممکنه جریمه سنگین بشیم. البته خطر جانی هم داره، که خیلی برام مهم نبود.

خلاصه با هزار بدبختی رسیدیم و سوار چرخ و فلک شدیم.

در بالاترین نقطه بودیم که چرخ و فلک توقف کرد. اول فکر کردیم می‌خواد مسافر تو راهی بزنه. بعدش فهمیدیم برق رفته. اداره برق طبق برنامه باید دیروز قطع می‌کرده، یادش میره عوضش امروز تلافی میکنه.

باید دو سه ساعتی این بالا باشیم. برای سلفی حسابی وقت داشتیم. دوستم مدام با اشاره میگفت که بمحض رسیدن پایین کات میکنه.

با تکون چرخ و فلک، چرتم پاره شد. برق دوباره وصل شده بود. به پایین نگاه کردم. تو یه کابین ملت سفره انداخته بودن، داشتن شام میخوردن. تو اون یکی عزیزان بهم چسبیده بودن. احتمالا از زور سرما، بهرحال دما در ارتفاعات حسابی میوفته و نداشتن خونه خالی هم در این خصوص نمیتونه بی تاپیر باشه.

بعد از چرخ و فلک، به اصرار من سوار ماشین برقی شدیم.

همون اول با شدت زدم به ماشینش که یخ روابط بشکنه. در عوض، دماغش خورد به فرمون و غرق در خون شد. آخه ده روز نمیشه که  عمل کرده. اونم برای دومین بار. دکتر زیبایی گفته بود باید خیلی مواظب باشه.

هیچی دیگه با آمبولانس فرستادمش بیمارستان. تو همون حالت با یه دست علامت کات و با دستی دیگر یا بهتر بگم انگشتی دیگر، علامت دیگه‌ای رو نشونم میداد.

داشتم میرفتم سمت پارکینگ سوار ماشین بشم برم بیمارستان که دیدم جمعیت زیادی تو قسمت تاب هوایی جمع شدن. مثل وقتایی که تو محلمون نذری میدن. تو این مواقع، ملت با آجر میزنن سر و کول هم. البته من از این کارا نمی‌کنم. تا وقتی قمه هست، چرا دست به آجر ببریم!

راستش حسابی گشنه بودم و به طمع غذای مجانی، هر کاری می‌کردم که برسم جلوی جمعیت. دختر جوانی روی زمین افتاده بود و همه جاش خونی بود. فکر کنم که یجورایی با دار فانی بای بای کرده بود. ظاهرا از تاب هوایی پرت شده بود.

قصه این بوده که پسر عقبیه میخواسته بهش شماره تلفن بده که میده ولی تا این مقدار قانع نبده و میخواسته دست دختره رو هم بگیره. نمی‌فهمم ملت چقدر بی تاب شدن. حالا خوب شد؟ همینو می‌خواستی؟ حالا می‌خوای به کی زنگ بزنی؟

بهرحال ملت شور و اشتیاف منو که دیدن، خواهش کردن دختره رو ببرم بیمارستان چون هنوز نفس می‌کشید و امیدهایی بود. بهرحال اگه می‌تونستم نجاتش بدم، برای دوستی در اولویت قرار می‌گرفتم.

روز دوم

امروز رفته بودم کلاس داستان نویسی.

استاد همش یه مثال مشخص میزد:”شاه ملکه را کشت.”

واقعا هر چی فکر کردم، دلیل این کار وحشیانه و قرون وسطایی رو نفهمیدم. خود استاد هم نمیدونست. میگفت تو اینستاگرام خونده.

البته در کلاس فرضیاتی رو مطرح کردم و یکبار دیگه هوش بالا و قدرت تحلیل شگفت انگیز خودم رو به رخ همگان کشیدم.

1-ملکه با مدیر کل امور تختخواب های دربار مشغول خیانت بوده، صدای شاه رو میشنوه هول میشه. بجای اینکه مدیر کل فرار کنه، ملکه از طبقه چهارم میپره پایین و در دم جونش درمیاد.

2-ملکه رفته سولاریم، بعدشم یه آرایش اجق وجق زده رفته جلوی شاه. شاه هم فکر کرده لشکر زامبی ها حمله کردن، فرمان قتل عام داده.

3- ازدواج شاه و ملکه سنتی و به اصرار عمه بزرگ شاه صورت گرفته. الان عمه خانم که فوت شده و شاه هم سرش بلند شده. چون فرد دیگری را زیر سر گذاشته. ملکه هم پیله، گفته طلاق نمی‌خوام، دیگه چاره ای برای شاه باقی نمونده جز اینکه ملکه رو بکشه.

3-آرایشگره ریده بود به موهای ملکه، شاه هم به شوخی به ملکه میگه چطوری عنتر خانم؟ بعدشم هرهر عین اسب میخنده. ملکه بهش بر میخوره، از زور غصه دق میکنه میمیره.

4-ملکه جواهر می‌خواسته هی غر میزده. شاه میگه برات نمیخرم. اصلا برو بمیر. ملکه هم داستان رو جدی می‌گیره میره میمیره!

5-ملکه جمعه صبح هی سرو صدا میکرده، در کابینت رو بهم میزده، قابلمه‌ها رو می‌انداخته زمین. شاه هم شبش تا صبح داشته آدم می‌کشته،خسته بوده، خلاصه شاکی میشه و ملکه رو عین مرغ  کشتار روز، سر میبره.

6-یه روز ملکه از دخالت‌های مادر شاه شاکی بوده. به شاه میگه به ننت بگو لنگش رو از زندگی ما بکشه بیرون. شاه هم غیرتی میشه میگه ملکه رو از لنگ آویزون کنن تا بمیره.

روز اول

امروز روز بزرگی بود.

روز نظافت ساختمون. ممد، نظافتچی ساختمون مرد خوبیه، فقط یکم در پیدا کردن جهات مشکل داره.

یکبار به جای ساختمون ما رفته بود دو تا پلاک جلوتر که نزدیک بود به جرم ورود غیرقانونی، مزاحمت، دزدی نوامیس و اقدام به تشویش حموم عمومی دستگیرش کنن.

یه بار هم میره دو تا پلاک عقب تر. اتفاقا نصف ساختمون رو هم تی میکشه، بعدا متوجه اشتباه وحشتناکش میشه.

ممد به تمیز کردن در آپارتمان‌ها علاقه زیادی داره. چون در کنار تمیزکاری، میتونه داستان‌های مردم رو هم گوش کنه و لذت ببره.

یکی از همسایه‌ها خانم پیریه که کلا در توهم زندگی میکنه. همش احساس میکنه که ماموران سیا و موساد اون رو زیر نظر دارن و از تمام حرکاتش گزارش تهیه میکنن. یه بار از پشت چشمی ممد رو میبینه که گوشش رو چسبونده به در آپارتمان.

هیچی دیگه سریع به بچه‌هاش خبر میده و در نهایت ما این بابا رو از زیر مشت و لگد بیرون کشیده و از مرگ حتمی نجات دادیم.

یه بار بهش روغن جلا دادیم که بدنه آسانسور رو چرب کنه، باهاش کف زمین رو شسته. همسایه طبقه اول که با عجله داشته میرفته بیرون، لیز میخوره و کارش با پشتک آغاز و با سه وارو جمع  به اتمام میرسه و مورد تشویق بی وقفه حاضرین قرار می‌گیره.

طفلی رو بعد از نمایش روی دست به بیمارستان میبرن و 99 درصد از بدنش رو گچ میگیرن.

از اون ور بدنه آسانسور رو بجای روغن جلا،  وایتکس خالص میکشه. جوری که زن همسایه که آسم داشته، رفته تو کما بعد دوسال هنوز در نیومده.

یه بار دیگه به در ورودی داشته آب فشار قوی می پاشیده که یهو همسایه طبقه چهارم با عجله قصد خروج داشته و البته بعد از اینکه تبدیل به موش آب کشیده میشه دوباره ورود پیدا میکنه و از خروج منصرف میشه.

بعدش نامردی نمیکنه و از پنجره طبقه چهارم قصد ریختن آب با تشت رو داشته که ممد با آب فشار قوی بهش جواب میده و اونم پنجره رو سریع میبنده و آب میریزه رو تیر چراغ برق و برق کل منطقه برای 24 ساعت قطع میشه.

خدا رو شکر این مصادف شد با قطعی های گسترده برق و همه فحش و ناسزاهاشون رو به دولت حواله دادن و گند کار در نیومد و گرنه معلوم نبود الان تکلیف ما چی میشد!

یکی دیگه از همسایه ها بیت کوین باز بود. یه روز کیس کامپیوترش رو گذاشته بود بیرون که ببره صرافی. ممد فکر میکنه که آشغاله و سریع اونو به اولین سطل آشغال شهرداری منتقل میکنه.

میگن این همسایه عزیز هر روز میرفته بازیافت آرادکوه بی صدا اشک میریخته، بعدش هم در افق‌های دور خودش رو گم و گور می‌کرده.

حالا فهمیدین چرا امروز، روز مهمیه؟

1- رفتار

وبلاگ نویسی کار سختیه . پر از بیم و امید و خاطرات تلخ و شیرینه.  یک چشمت به وبمستر طوله ، چشم دیگرت به گوگل آنالیتیکس ; تا بفهمی چند نفر وبلاگت رو خوندن . آیا تعداد بازدید کننده ها رو به افزایشه یا در شراشیبیه سقوطه .  چند وقت پیش مطلبی در خصوص اقتصاد رفتاری رو در وبلاگم گذاشتم .  فرداش دیدم کلی بازدید و کلیک و ویو داشتم . خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم بحث اقتصاد رفتاری رو جدی بگیرم .  البته دقیق تر که چک کردم ، فهمیدم ملت دنبال تلفن چلوکبابی رفتاری بودن ، اشتباه میومدن تو وبلاگ من .  تصورش رو بکنید ;طرف گشنه تشنه در به در دنبال کوبیده با نون اضاف می گرده ; یکهو با مفاهیم اقتصاد رفتاری و تنزیل مطلوبیت و تابع ارزش مواجه می شه .  قیافش واقع دیدنه تو اون لحظه .  خدا کنه فقط به صاحاب وبلاگ فحش نداده باشه .

2- استخر

امروز رفتیم پسرمون رو استخر ثبت نام کنیم . یک کلاس جدید .

 البته یکساله که مثلا کلاس میره . ولی چه عرض کنم از نتایج درخشانش !

صد رحمت به شنا سگی.البته معلمش خیلی راضیه ازش . میگه زمان میبره تا یاد بگیره .

باید به بچه ها فرصت بدیم تا استعداداشون شکوفا بشه . و البته به مربیان هم فرصت بدیم تا جیباشون از پولای بابا ها شکوفا بشه .

بگذریم . کلاس جدید از همه نظر خوب بود . محیطی آرام و تمیز ، مربیان شاد و عزیز ، حوضچه کلری با محلول غلیظ …

فقط یک اشکال داره . استخر فقط برای مصارف آموزشیه . یعنی کسی بصورت تفریحی نمی تونه از استخر استفاده کنه . بچه ما هم تنها حاضر نیست بره و همراهی ما رو می طلبه .

مسوولین استخر هم میگن مشکلی نیست . فقط من هم باید دوره آموزشی پبت نام کنم .

و اکثر شرکت کنندگان در دوره ها رو هم بچه ها تشکیل میدن . یعنی چشمتون روز بد نبینه … ما با این یال و کوپال باید بریم با برو بچ کودک و نوجوان تمرین غوطه وری در آب و پا زدن در خشکی و ریختن ترس از آب بکنیم .

خدا هیچ کسی رو شرمنده اطرافیانش نکنه .

3- با ده تومن بچتون رو شاد کنید

اگه تازگی سوار مترو شده باشید ، فهمیدین که دست فروشا روی اسباب بازی بچه ها زوم کردن .  جدیدا یک چیزایی آوردن که شبیه کپسول سفالاکسینه . فقط رنگارنگه . میگن تو آب گرم بندازین بزرگ میشه و شکل حیوونا رو به خودش میگیره . خلاصه بچه ها شاد میشن .  اگه گنده نشد هم می تونید به فرد مورد نظر پس بدین . مشروط به اینکه تو اون همه دستفروش پیداش کنید و ثابت کنید از اون خریدین و … البته من خودم نخریدم . جون مطمئن بودم بزرگ نمیشه . احتمالا کوچیک هم بشه . والا ما هر چی خریدیم ، نسبت به عکس روی بسته بندی آب رفتش . حالا چطوری ممکنه بزرگ بشه ،من نوفهمم .  از این گذشته ، کی گفته ما باید بچه ها رو شاد کنیم . مگه ما کوچیک بودیم کسی ما رو شاد می کرد . همش حمالی بود و اخم و تخم . می گفتن به بچه رو بدین سوار میشه . خوب راست می گفتن دیگه . اینقده به بچه ها رو ندین خوب . گهگاه بذارین تا طعم گشنگی ، تشنگی و شلاق باد رو تجربه کنند . من بخصوص روی مورد آخر تاکید دارم ( با شلنگ خیلی می چسبه).

4-تاکسی اینترنتی

امروز کلاسم دیر شده بود ، گفتم تاکسی بگیرم .  خلاصه تاکسی اومد و …البته با تاخیر فراوان . رفته بود سه تا کوچه بالاتر ایستاده بود نمیومد .می گفت لوکیشن اونجا خورده .خلاصه با التماس و پذیرش خطا و تقصیر و تعهد مبنی بر عدم تکرار ، تشریف آوردن . جوانی حدودا سی ساله . منم که عادت بدی دارم ، تحت عنوان خواندن کتاب در هر موقعیت .  خلاصه آقای راننده این وضعیت رو که دید ، اولین سوال رو استارت زد .”داداش رمان چی می خونی ؟ من خودم فوق ادبیات دارم .تو کار واردات رمان بودم.بخاطر تحریماورشکست شدم اومدم تاکسی ”  خلاصه ما که مخمون از دست خالی بندیهای استاد ، دستی کشیده بود و رسما هنگ کرده بود ،توضیح دادیم کتاب رمان نیست … اقتصاد رفتاریه .  آخ آخ ، اینو که گفتم داغ دلش تازه شد و گفت ” ای آقا امان از این رفتار . زنم رفتارش با من خیلی بده . همین که دو بار کتک کاری می کنیم و اینا ، سریع جمع می کنه میره خونه باباش . آخه این رفتار درسته . دیگه ذلم کرده… ” گفتم حالا اشکال نداره … یکم صبر داشته باش . گفتش” آهان راستی گفتی صبر . صبر کن یک چیزی نشونت بدم .” بعدش مشغول غور کردن در موبایلش شد . حالا وسط بزرگراه و در حال لایی کشیدن و با حداکثر سرعت تاختن . فکر کنم ماشینش اتو پایلوتی چیزی داشت .  گفتم آقا یکم احتیاط کن . من باید زنده برسم وگرنه مرده من فایده ای برای کسی نداره . اینو که گفتم طفلک دلش شکست و زد زیر گریه.ظاهرا یاد مرحوم مادر بزرگش افتاده بود .  تا خود مقصد به یاد اون مرحومه می خوند و خودش رو میزد.بی انصاف بد جوری هم میزد. ما هم سعی کردیم خفه خون بگیریم که وضع از این خراب تر نشه و در نهایت هم بطرز معجزه واری به مقصد رسیدیم .

5- عکاسی بی موقع

من عکاس نیستم ولی گاهی عکاسی می کنم ، واسه دل خودم . عاشق اینم که در مراسم های گوناگون عکاسی کنم . البته ، مراسمی که عکس برداری آزاد باشه ، مثل مراسم آئینی . خیلی هم شده که مردم بهم بگن از ما عکس بگیر ، بعدا برامون تلگرام کن . من هم معمولا با کمال میل قبول می کنم .  یک بار ، یک ماشین اورژانس هم در مراسم حضور داشت که اگه کسی حالش بد شد ، به داد برسه .دو نفر مامور داخل ماشین بودن . دلم سوخت طفلکا از صبح اومده بودن تو اون گرما ، اصلا کسی محلشون نمیگذاشت .  خلاصه ما هم گفتیم بریم زحمات اینا رو مثلا جبران کنیم . بهشون گفتم ، وایسید می خوام ازتون عکس بگیرم . خلاصه خیلی خوشحال شدن و به خودشون رسیدن و کلی ژست و اینا . بعدش شماره تلگرامشون رو هم با کلی زحمت گرفتم که عکسها رو براشون بفرستم . واقعا هم با زحمت ، چون خیلی شلوغ پلوغ بود و صدا به صدا نمی رسید .  هیچی دیگه فرداش شد و ما عکسها رو فرستادیم . البته آقاهه عکس پروفایلشون خیلی عجیب بود ، ولی خوب مگه چیه . قرن بیستمه بهرحال .  هنوز ساعتی از ارسال عکسها نگذشته بود که موبایل ما به صدا دراومد . اونور معلوم نبود کی بود . فقط صدای جیغ جیغ میومد . انگاری چند تا میمون با هم حرفشون شده باشه .  بعد از یک ربع کم کم صدایی هم از لای جیغ ها به گوش می رسید . من تونستم ناموس و چند تا کلمه دیگه رو شناسایی کنم .کم کم صدا واضح تر شد.” مگه خودت ناموس نداری.فکر کردی من از اون دخترا هستم.برای من عکستو می فرستی ….”  خلاصه فهمیدم چه غلطی کردم . سریع از در عجز و لابه و آه و ناله وارد شدم و توضیح دادم که بر من چه گذشته . خلاصه طرف یکم آروم شد و پرسید “حالا چند سالت هست ؟” دوباره توضیح دادم که بخدا هیچ قصدی ندارم و یکبار این غلط رو کردم و برای هفتاد پشتم کافی و وافی بوده و هست .اصلا می خوام ادامه تحصیل بدم !  بعدشم گفتم آدرس وبلاگم رو میدم تشریف بیارید با نوشته ها و شخصیت من بیشتر آشنا بشید .  گفتش باشه میام . فقط آدرس پایین ونک که نیست.من اونجاها نمی تونم بیام . ضمنا نسل ما نمی تونه یکجا با مادر شوهر زندگی کنه.از الان گفته باشم …”

6- تبلت سابق

دیروز تبلتم برای دهمین بار متوالی در سال جاری پکید.یعنی جر واجر شد.اصلا یک وضعی. خجالت می کشیدم ببرمش تعمیر. آخرش بر ترس و خجالت غلبه کردم و گذاشتمش تو پاکت و بردمش پاساژ پایتخت .یک تعمیرکار می شناسم که کارش خیلی درسته.اصلا برنده برا خودش.رفتم در مغازش . این پا اون پا می کردم که برم داخل .دیدم خودش اومد بیرون و سلام و روبوسی و خلاصه خیلی تحویل گرفت .بعدش گفت “پاکت رو بده “. گفتم پاکت چیه … اومدم خودتو ببینم .دوباره گفت  “پاکت رو بده بیاد.خودتو لوس نکن. اومدی تو پاساژ ، نگهبانی بهم خبر داد. همه آمارتو دارن. ساعت 4 آماده میشه . برات پیک میکنم .خودت نمی خواد بیای.خوبیت نداره”  خلاصه دست بردم در کیف و  پاکت رو دادم. خیلی استرس داشتم ، انگار داشتم دلار قاچاق جابجا می کردم .خداییش قاچاق هم کار سختیه . خدا رو شکر ما قاچاقچی نشدیم .

7- کنار جوی نشین و … بقیه ماجرا

دیروز می خواستم برم جایی . می پرسین کجا ؟ دیگه زود پسرخاله نشین . خلاصه به دلیل عجله زیاد تاکسی گرفتم . پایین وایساده بودم که طرف زنگ زد چرا نمیای…یک ساعته من اینجام . سر کوچه وایساده بود نمی اومد . آخرش ما رفتیم به حضور ایشون .گفتم لوکیشن من داخل کوچه بود . چرا نیومدی ؟  گفتش مهندس کوچتون تنگه ماشین وایساده منم آیینه بغلم رو موتوری زده . رفته بودم بیمارستان دیدن عمم . طفلک عمل آپاندیس داشته . سال پیش هم همین موقع ، خالم عمرش رو داد به شما .ناگهان فضای حزن انگیزی حاکم شد + سکوتی مرگبار . سکوتش خوب بود چون می تونستم راحت کتابم رو بخونم تمومش کنم . اما چه خیال خامی . هنوز دستم رو به داخل کیفم فرو نکرده بودم که شروع کرد .ظاهرا عزیزمون حالا حالا دست بردار نبود. پلی لیستش رو حسابی چاق کرده بود و ده بیست تا ترک مشتی(TRAK) هم گذاشته بود توش . یعنی طول مسیر رو مشغول شیم و اگه بیشتر طول کشید از اول گوش بدیم .  بله ، تا خود مقصد مخ ما رو گاز میزند این عزیز نازنین . انواع مباحث سیاسی ، تحلیل اقتصادی ، آسیب شناسی فرهنگی ، چی شد که اینجوری شد ،چرا ما درجا زدیم و ژاپن نزد، بهمراه مقدمه ای از مرحوم پدرش .  وقتی پیاده شدم، گفت آقا ببخشین زیاد صحبت کردم . خواستم متوجه گذر زمان و مسافت طولانی نشوید .  گفتم آقا دستت درد نکنه . ولی فک کنم یکم زیاده روی کردی .  چون احساس می کنم مثل فضا نوردها ،کلا بعد زمان رو از دست دادم .بقول شاعر که می گه ” کنار جوی بشین و گذر عمر ببین ” البته در مورد ما میشه : ” هر جا خواستی بشین ولی ! oops…The files can not be played …Sorry”